عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

عشق باران

عااااشق بارونی و از اون بیشتر عااااشق چتر خیلی وقت بود به باباجون میگفتی برات چتر بخره این چتر رو باباجون با سلیقه ی خودت برات خریده حالا همینکه صدای بارون رو میشنوی فوری چترت رو میگیری و میری تو حیاط خونه یا روزایی که میخوایم بریم خونه ی عزیز و مامانی کافیه یه کم هوا ابری باشه میگی بوی بارون میاد و اصرار میکنی چترت رو هم با خودمون ببریم     ...
22 آبان 1394

تولدت مبارک

عزیزکم بیستم آبان ماه یکی از روزهای طلایی تقویم زندگیمونه روزی که هیچ وقت از یادمون نمیره امسال بیستم آبان ماه رو خونه ی عزیز و بابایی بودیم اونا هم یه جشن کوچیک برات گرفتن کلا لذت بخش ترین بخش جشن تولد برات، بخش کیکش... اما اون روز اونقدر واسه تزیین وقت گذاشتین که کلی کیف کردی ظهر با، بابایی عبدالله و علیرضا رفتی تو پارکینگ و یه عالمه بادکنک باد کردی و عصر با حمیدرضا و علی خونه رو تزیین کردید عاااشق اینی که همه برات دست بزنن و شعر تولدت مبارک رو بخونن از چند روز قبل همش میپرسیدی کی تولدم میشه همه برام بخونن: تولد تولد تولدت مباااارک و ... میدونی که چقدر باب اسفنجی رو دوست دار...
22 آبان 1394

تولدت مبارک

سلام پسر کوچولوی مامان تولدت مبارک عزیزم، الهی که هزار ساله بشی و همیشه سالم و سلامت باشی روز تولدت برام پر از هیجان و احساساتِ نابِ... سه سال گذشت به سرعت برق و باد قشنگترین سه سال زندگیم... ممنون که من رو لایق اسم بزرگ مادر کردی امسال دوتا جشن تولد داشتی یه مهمونی کوچیک پونزدهم آبان ماه خونه خودمون گرفتیم من و تو و باباجون بی بی لیلا و بی بی هاجر مامانی و بابایی و عمه عارفه عمه زهرا و عمو فرزاد روز قبل از مهمونی رفتیم که برات کیک بخریم اونقدر ذوق زده و خوشحال بودی که حد نداشت کیک و کلاه و شمع و ... همش میپرسیدی کی تولد شروع میشه ما هم میگفتیم وقتی همه ی مهمونا بیان روز جمعه صبح ماما...
22 آبان 1394

سه سالگیِ نازنین پسرم

پاره ی وجودم قشنگ ترین، بهانه ی من و پدرت برای زندگی هستی نفس هایت گرما بخش زندگی ما شد و چشمانت چراغ راه زندگیمان بعد از بدنیا آمدنت زندگیمان رنگ دیگری گرفت و تک تک قدم هایمان برای تو گرفته شد قبل از بدنیا آمدنت ما فقط ما بودیم چون ما هم با تو متولد شدیم تو با میلادت مرا مادر و پدرت را پدر کردی ممنون برای بودنت نازنینم     ...
21 آبان 1394

مهمانی

عزیزکم یکشنبه ای که گذشت، برای شام مهمون خونه ی خاله فرنگیس (خاله ی باباجون) بودیم همونطور که میدونی خاله فرنگیس سه تا نوه به سن و سال ت داره دوتاشون دقیقا هم سن تو و یکی یک سال بزرگتر دو تا نوه ی دیگه ی خاله فرنگیس کمی بزرگترن اون شب خونه ی خاله با وجود شما بچه ها پر بود از سر و صدا  وقتی رفتیم واسه پنج دقیقه کنار باباجون نشستی و بعد... شدی یکی از جمع اونا همش میترسیدم نکنه بلایی سر همدیگه بیارید آخه بر خلاف قبل که وقتی یکی تو رو میزد یا هل میداد شروع میکردی به گریه و میومدی پیش من جدیدا وقتی کسی هلت میده تو هم هلش میدی یا وقتی کسی تو رو میزنه دستاش رو محکم میگیری که دیگه نتونه بزنه چون خجالت میکشید...
12 آبان 1394

خوابیدن عجیب!

چهارشنبه ها روزیه که معمولا چندتا خانواده با هم خونه ی عزیز هستیم اون روز طوفانی خونه ی عزیز به پاس اگه تو و علی و علیرضا با هم اونجا باشید یکی از اون شبا همونطور که داشتید بازی میکردید یکدفعه...     واسه کمتر از دو دقیقه سرت رو روی مبل گذاشتی و وقتی نگاهت کردم دیدم همونجوری خوابت برده!!!!!!   ...
12 آبان 1394

خدابخشِ کوچک

عزیز دل مادر بیست و ششم مهر ماه یک عضو جدید به خانواده ی کوچیک باباعلی اضافه شد فرنیاا ی خدابخش (دختر عموی باباعلی)  فرنیا کوچولو حسابی واسه به دنیا اومدن عجله داشت و یک ماه زودتر از موعد مقرر بدنیا اومد چند روز پیش با مامانی هماهنگ کردیم و دسته جمعی واسه دیدن این عضو جدید راهی خونه ی عمو مرتضی شدیم وای که دیدنِ این خانوم کوچولو چه حس فوق العاده ای به من و باباجون داد کلا یادمون رفته بود یه روزی چقدر کوچولو بودی شاید باورت نشه اما کمی میترسیدیم ار بغل کردن فرنیا کوچولو... و اما تو! از عصر که با جمع خانوما رفتیم خونه ی عمو تا شب که آقایون بیان و موقع شام و لحظه ی خداحافظی مشغول بازی با فراز بودی ا...
12 آبان 1394

شام غریبان

عزیز دلم شب شام غریبان خونه ی خودمون بودیم، باباجون حسابی خسته بود نزدیک ساعت هشت شب بود که از خیابون صدای دسته ی عزاداری بلند شد همینکه صدای دسته رو شنیدی دست باباجون رو گرفتی و گفتی پاشو پاشو الان دیر میشه! باباجون با وجود همه ی خستگیش بلند شد و آماده شد وقتی رفتیم تو خیابون از دیدن همه ی آدمایی که شمع به دست تو خیابون راه میرفتن تعجب کرده بودی گفتی چرا این دسته شمعیه؟ و باباجون برات توضیح داد که چون امام حسین امشب پیش بچه هاش نیس شمع روشن میکنیم تا یه وقت بچه های امام حسین از تاریکی نترسن و تو ازمون شمع خواستی پیرمردی که نزدیکمون ایستاده بود، اومد نزدیک و دو تا شمع داد به دستای کوچیکت تو کل مسیر...
12 آبان 1394